محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

حاج علی مامانی

شاگردی نزد پسرم

 علی نازنینم! این روزها که می گذرد برایم شیرینی دلپذیری دارد. چه چیزها که از تو کوچولوی دلنشینم یاد می گیرم! از تو آموخته ام که : اگرچه شبی را با کم خوابی سر کرده باشم (مثل دیشب که تا صبح نزاشتی خواب راحتی برم)، باز هم صبح که شد می توانم به روی دنیا بخندم. اگر دیگران من را به حال خودم رها کردند، زار نزنم و با هر چه که اطرافم هست شاد باشم. اینکه اگر کسی آزارم داد اعتراض کنم و حقم را از او بگیرم! اما دلم همچو آینه صاف باشد و بی هیچ کینه ای، اگر رفع اختلاف شد به او بخندم! و و عاقبت اینکه زمانی که در کنار عزیزانم و در امنیت هستم و زمانی که گرسنه و خسته نیستم و می دانم که انسانهایی اطرافم هم خوشحالند، حتی اگر از دارا...
15 شهريور 1390

فرار کلمات

نميدونم چرا كلمه ها از دستم فرار ميكنند. آنها هم شيطنت مي كنند. بياييد مي‌خواهم كنار هم قرارتان بدهم كه بگويم... ...
14 شهريور 1390

خدایا میشه خیلی محکم محکم تنگ بغلم کنی؟

سلام وجود مادر سلام جیگرم دیروز در سجده بعد از نماز مغرب گفتم:  خدایا میشه خیلی محکم محکم تنگ بغلم کنی؟ و بی اختیار گریه کردم دلم بدجوری هوای خدا رو کرده بود و میدونستم که خدای مهربون از رگ گردن به من نزدیکتره و این من هستم که به خاطر مشغله زندگی بعضی وقتها از خدا یکم فاصله میگیرم و اینجور دلتنگ میشم.اما بعد از درد دل کردن و گریه کردن سبک شدم و خدا رو همین نزدیکی های خودم حس کردم. احساس کردم که دارم با مادرم درد دل میکنم و میدونم که خدا از مادر ها هم دلسوزتر و مهربون تره.خدا جون با تمام وجودم دوستت دارم کمک کن که هیچ وقت از شما دور نشم.
13 شهريور 1390

یا امام هشتم...

یا امام رضا عجیب دلم هوات کرده،فدات شم اقا جون به حق جوادت ما رو هم بطلب. از همه مشهدی های عزیز و زائرهای آقا التماس دعا دارم.     نشسته ای کنار ضریح .چشم دوخته ای به جمعیت . و جمعیت چشم دوخته اند به تو.اگر دل را رها کنی اینجا به غیر از تو نمی توان چشم دوخت. نشسته ای کنار ضریح .مثل یک نگین دور و برت را گرفته اند.مثل یک گل پروانه ها به دورت طواف می کنند.مثل خورشید ابرها به پا بوست آمده اند... نشسته ای کنار ضریح .به نظرم داری می شماری:چند نفر دل به دست گرفته و آمده اند؟چند نفر دل را به ضریحت گره زده اند؟ چند نفر مثل مجنون ها سر از پا نمیشناسند؟چند نفر از سر شوق اشک میریزند؟چند نفر؟؟....نشسته ای و می...
12 شهريور 1390

پاره ی دل !

علی عزیز! خواهم که تو ای پاره ی دل ! زنده بمانی چون ماه جهانتاب، درخشنده بمانی   تا بنده سهیل منی و شمع سرایم خواهم ز خدا، روشن و تابنده بمانی   امید من آن است که در گلشن هستی چون غنچه گل با لب پر خنده بمانی   چون زهره به پیشانی عالم بدرخشی تاجی شوی بر سر آینده بمانی    خواهم که پس از من چو یکی نخل برومند   تا زنده کنی نام پدر زنده بمانی   ای نور دلم ! بندگی خلق روا نیست خواهم که به درگاه خدا، بنده بمانی برگرفته از وبلاگ یکی از دوستان(خیلی خوشم اومد گذاشتم تو وبلاگ علی) ...
12 شهريور 1390

شرجی کلمات

دیکته های پر غلط قبلیمان را پاک کرده اند   معلم مهربان است اگر چه صفحه دفتر کدر شده است اما نقطه سر خط ... دوباره بنویسیم ... خوب بنویسیم با دقت بنویسیم ... همینکه فرصت نوشتن هست یعنی امید هست یعنی زندگی هست ...پس خوب زندگی کنیم...تا وقت هست خوب زندگی کنیم. برگرفته از اتوماسیون اداری
12 شهريور 1390

عید فطر مبارک

به همه دوستان عید فطر را تبریک میگم.انشاالله سال دیگه نماز عید فطر را به امامت امام زمان اقامه کنیم. ...
10 شهريور 1390

اتفاق عجیب مادر شدن

کلا مادر شدن اتفاق عجیبی است. تا مادر نشده ای فقط شنیده ای و در کتابها خوانده ای که مادر باید اینگونه باشد و باید آنگونه نباشد. این کار فلان حس بچه را شکوفا می کندو آن کار بهمان ذوق را کور و با خودت قرار و مدار می بندی که ای به چشم از خودم مایه می گذارم برای فرزندم و همه دستورات را به کار می بندم. ولی وقتی در شرایط قرار می گیری به وضوح می توانی به خیلی از حرفهای کتابها بخندی و حس کنی چقدر فاصله دارند با شرایط یک مادر. انگار کسی برای خودش به دور از همه خستگی ها و بی خوابی ها و دلتنگی ها نشسته و هی قانون صادر کرده است. البته نکته عجیب و جالب این است که گاهی کارهای به ظاهر خسته کننده و رمق در آور عجیب لذتی در وجودت می نشاند که اصلا خودت هم باور...
5 شهريور 1390

اندر احوالات چند روز گذشته

سلام وجود مامانی این چند روزه سرمون شلوغ بود نتونستم مطلب جدیدی بزارم چون پنج شنبه شب مهمان داشتم الحمدالله به خوبی برگزار شد. دوربین گذاشته بودم روی گل میز تا یادم باشه عکس بگیرم و بزارم تو وبلاگ اما وقتی سفره رو چیدم اینقدر مشغول بودم(چون تا آخرین لحظه دست تنها بودم)که یادم رفت. دیروز همراه مامان جون و باباجون و داییهات دعوت بودیم رستوران که جای همتون خالی خیلی خوش گذشت.بعد از افطار هم رفتیم بستنی نعمت و به سلیقه خودمون بستنی خوردیم که علی هم از مزه توت فرنگی و خامه ای خیلی خوشش اومد. امشب هم مادر شوهرم مهمان داره و باید برم کمکش البته امروز خودمون خونه عمم دعوت بودیم که چون مادر شوهرم مهمان داره ما نمیریم.(حیف شد!) علی هم که ...
5 شهريور 1390